سی سالگی به بعد که عاشق شوی

دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت ودورش قلب بکشی

یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسیات وهی نگاهش کنی

سی سالگی به بعد که عاشق شوی

یک عصر جمعه ی زمستانی

یک لیوان چای می ریزی می نشینی پشت پنجره

و تمام شهر را در بارانی که نمی بارد

با خیالش قدم می زنی !

• روشنک شولی . . . . . 

و من همانم که سی ساله نشده چای می ریزم آهنگ پلی میکنم و در خیالم با او میرقصم و میرقصم و م ی ر ق ص م


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها