بهش گفتم یار جان؟؟ 

گفت :چیه؟؟!!

الحمدلله که بله و جانم و اینا بلد نیس 

گفتم:بیا ماشین و بزاریم‌پایین و پیاده بریم بالا

 نگام کرد و گفت:ک برسیم بالا غرات شروع بشه ک مُردم از بس راه رفتم.؟ 

نگاش کردم و گفتم بزار بریم غر نمیزنم‌. نشست ب فک کردن و گفت پاشو بریم میدونم کم میاری اگه غر بزنی بار آخرته که اینجارو میبینی. 

دلم رفت واسه تهدیدش میشناسه منوتنبلی و خستگی راه رفتن زیادمو 

پا به پام اومد غرامو شنید ولی دم نزد.فقط هر از گاهی ی نفس عمیق می کشید ک بتونه اعصابشو کنترل کنه. اوج خستگیشم اونجا شد ک گفت بارآخرمه به حرف ی بچه راه اومدم

 بالا ک رسیدیم تو دلم خندیدم و گفتم اینجوری تونستم بیشتر نیگات کنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها